نیمه نخست از قسمت سوم (اعدام)
هیوا سروش
اینک نزدیک به سپیده دم است و من میلرزم .
اشک میریزم احساس میکنم چشمانم جمع شده اند
کاش همسرم پیشم بود و با دستان مهربانش مرا نوازش
میکرد تا تمام غمها از من دور شوند و روی بال رویا به آسمان خیال پرواز کنم و در
چشمان آبی او تولد یک زندگی را می دیدم
آه چشمان آبی او برای من تمام زندگی ام است ....
کاش فرزندم کنارم بود تا با شوق همیشگی او برای
بازی در آغوشم و لمس گرمای تنش و بازیگوشی آن چشمان درشتش معنای زندگی را به تمام
دنیا نشان میدادم ....
کاش مادرم بود و با گریه های من گریه میکرد و
خواهشهای مرا برای زنده ماندن میفهمید و آوار درد را از سر من بر میداشت .....
اشک و دل پیچه امانم نمیدهند
گرسنگی را احساس نمیکنم
نمیدانم آسمان کی روشن میشود اما ثانیه ها را
میشمارم
گوشهایم را به راهرو بسته ام تا کوچکترین صدا را
شکار کنم .
صدایی آمد یک نفر نه شاید بیشتر ، صدای پاهایشان
مرا میکوبید !
گویی با هر قدم ضربه ای به قلبم وارد میکردند !
پوتینهای سربازان بی اندیشده ، که تنها گماشته
فرمانروایان مرگ بودند !
پوتین هایی که با قدمهایشان نویدی جز مرگ نداشتند
....
سست شدم دستانم یخ کرده بودند یعنی به سراغ من می
آیند ؟
صورتم یخ کرده بود ، گویی چیزی به نام فشار خون در
من نیست !
نفسهایم اما داغ بودند با هر دمم گرمایی را حس
میکردم که تا دقایقی دیگر به سردی خواهد جان سپرد . عرق سردی تمام تنم حتی کف
پاهایم را گرفته بود .
بالاخره صدای پوتینها قطع شد و در سلول من باز شد ،
سه نفر بوند برای بردن من آمده بودند ، مرا به غل و زنجیر کشیدند .
گویی فکر میکردند رمقی برای فرار کردن در من باقی
مانده است !
چشمهایم را بستند ، نمیدانم من که قرار است بمیرم
پس چرا خودشان را از من مخفی میکنند !
میترسیدم .
با آنها هم قدم بودم چند بار نزدیک بود به زمین
بی افتم آخر هیچ جا را نمی دیدم .
بی صدا ، تنها به جلو حرکت میکردم .
به پله ها که رسیدیم کمی آرام تر از قبل قدم
برداشتند تا مبادا من نیوفتم و قبل از اینکه آنها بخواهند مرا بکشند نمیرم !
از پله ها و یک راهرو گذشتیم و به جایی که گویی
یک محوطه باز بود رسیدیم .
هوایی خنک اما ناقص به صورتم خورد !
چشم بندهای لعنتی جلوی هوا را گرفته بودند و
زنجیرها که نمی گذاشتند چون دوران شیرین کودکی در باد بدوم و با آن مسابقه سرعت و
زندگی دهم .
آه ای زنجیر ها ......
پس از چند قدمی آنها ایستادند و من نیز به تبعیت
از آنها ایستادم .
سربازی که کنارم ایستاده بود چشم بندم را باز
کرد و من برای آخرین بار هوای دل انگیز سپیده را دیدم .
آسمانی که همیشه طبع شاعرانه من را با خود در هر
قدم از صبح به جلو میبرد ، اما امروز به گونه ای غم انگیز بود ، گویی سپیده نیز
میدانست که این آخرین دیدار ما است و دیگر قلمی در کار نیست که با هر غمزه این صبح
دل انگیز خطی بنگارد و شعری با مویسیقی همیشگی عشق و آزادی بیاراید .
آه ای سپیده این دیدار آخر ما در این بیداد است
...