تراژدی اعدام
قسمت اول :
میان هم بندیان نشسته ام . گویی منتظر خبری هستم . دهانم با دیگران همراه است اما ذهن و قلبم درگیر یک اتفاق .
ناگهان صدای درها می آید و دمی بعد یک سرباز با دو همراه دیگر با کاغذی در دست به سلول ما می رسند .
همه متحیر مانده ایم ، اینان چه میخواهند ؟؟
باری
سرباز بالاخره دهان میگشاید و نامه را میخواند :
طبق ماده .... متهم .... محکوم به اعدام است !
حکم شما دو روز دیگر در سپیده دم اجرا میگردد . و اشاره به سربازان دیگر که ببریدش به انفرادی .
همه حیران بودیم ، اما من گویی در بم بودم ، تمام تنم لرزید . پاهایم سست شد و در جای نشستم .
هم بندیانم هر کدام به کنارم آمدند و دلداریم دادند اما گوش من هیچ نمی شنید و تنها به واژه هایی که از دهان آن سرباز بیرون آمده بود ، فکر میکردم .
درست شنیده بودم ؟
با من بود ؟
شاید خواب باشم !
نه این یک شوخی است !
نمیدانستم به چه فکر کنم .من مسخ شده بودم . گویی وسایم از قبل آماده بودند . کیفم را برداشتم و با تک تک هم بندیانم خداحافظی کردم .
فضایی مغموم ، اشکهایی با خنده که این نیز سهم من است ...
مرا به انفرادی بردند .
باید یک روز و دو شب در آنجا میماندم تا لحظه موعود .
پایان قسمت اول
تاریخ نگارش
1391/10/15
نگارنده : هیوا سروش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر