تراژدی اعدام
قسمت دوم ( سلول انفرادی )
لبریز بودم از درد !
به همه چیز اندیشیدم ،
به همسرم ، فرزندم ، مادرم ،
برادرانم و همه دوستانم ، حتی به آنها که
از ایشان بیزار بودم
میگریستم ،
گریه امانم نمیداد ،
شب اول را با اشک به صبح رسانیدم . نفهمیدم کی
خوابم برد و صبح که نمیدانستم چه ساعتی بود ، از خواب بیدار شدم.
آخر همه وسایلم را به نگهبانی تحویل داده بودم حتی
ساعتم را که هیچ گاه از خودم جدا نمیکردم !
زمانی گذشت که در سلول باز شد و یک سرباز با یک
چرخ دستی کنار در ایستاده بود .
چرخی که با آن برای زندانی ها غذا میبردند .
گفت : بیا غذاتو بگیر!
نمیخواستم از دست قاتلانم چیزی بگیرم اما چند وقتی
بود که در این زندان اسیر بودم ، پس غذا را گرفتم قرمه سبزی بود . با همان طعم
ناخوشایند همیشگی که گویی با علفهای کنار زندان آن را میپختند !
اما امروز گویی
گند تر بود شاید دو قاشق هم نتوانستم بخورم . وقتی که آمد ظرف غذا را ببرد
با نگاهی بی تفاوت به من و خشمگین به غذا نگریست و ظرف را با قر و لوند برداشت و
برد .
تا غروب فراموش کرده بودم که چه اتفاقی قرار است برایم
بی افتد اما با صدای اذان مغرب ، که همیشه صدایش را آنقدر بلند میکردند که حتی یک
مسلمان دو آتیشه هم از اذان بیزار میشد ، فهمیدم که این آخرین شبی است که نفس
میکشم و روز بعد با مرگ من آغاز خواهد شد!
باز هم آوار غمها باز هم فکر اینکه فردا خواهم مرد!
در سوگ مرگم آنقدر گریستم که اگر برای هر کس
میخواستم باز گو کنم شاید با شک به عقل من نگاه میکرد !
باری ،
شب شد و شام آخر !
که برایم لوبیا آوردند به سرباز با حرکت سرم
فهماندم که نمیخواهم .
اضطراب و دلپیچه امانم نمیداد اوضاع همیشگی من در
حال افسردگی و دلشوره .
کارم نشستن روی سنگ دستشویی بود
می ترسیدم از نبودنم !
شب را با خودم ، با خدا ، با همسرم ، با فرزندم و
مادرم و برادرانم و تک تک کسانی که روزی میشناختمشان به سر کردم .
دیگر اشکی نداشتم !
گویی بدنم
دیگر آبی نداشت تا به چشمانم قرض دهد !
با هر ثانیه که از شب می گذشت بیشتر مضطرب میشدم...................
پایان قسمت دوم
۱ نظر:
ارسال یک نظر