۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

عاشورای 88

امروز سالروز عاشورای 88 است
روزی که مردم سرزمین مهر برای بیان خواسته خویش که همانا آزادی است ، فریاد کردند اما چیزی جز جنایت
ندیدند .
به امید آزادی


بنگر به من


در حسرت جاری شدن
با فکر تو راهی شدن
با جوششی از جان ودل
در خاطرت باقی شدن
با هر نفس در این میان
در روزه های این زبان
باهر قلم فریاد شدن
با واژه ها همراه شدن
با میخ و چکش و قلم
تثبیت این گفتار شدن
من را ببین غم را ببین
تصویر این دوران ببین
جانها به لب شداز فغان
با درد در زندان شدن
اندوه را عصیان ببرد
هم درد را هم اشک را
اینک ببین با خون دل
در لحظه ها ساری شدن
بنگر به من از شیشه ها
از واژه ها اندیشه
اینک به نام جان و دل
از شعر تو خالی شدن
پایان نشد عصیان ما
هر روز ما فردای ما
اینک به جان واژه ها
چون تیغ برنده شدن
هیوا سروش

راهی شدن


در لحظه ها جاری شدن
در عشق تو ساری شدن
رقصنده با سرنای تو
آواز من هر نام تو
در عشق تو سودای تو
در هر زمان راهی شدن
تنها دلیل عاشقی
تنها مسیر زندگی
در عشق تو سودای تو
در هر زمان راهی شدن
در واپسین لحظه ها
در اشکها و خنده ها
در کوچه های ناتمام
اندر غم و آزرم ها
در جستجوی مهر تو
آکنده با آغوش تو
در عشق تو سودای تو
در هر زمان راهی شدن
ز من مگذر که تنهایم
به من بنگر به رویایم
که در دل عشق و سودایت
که در پیش راه دشوارت
ز من مگذر بمان با من
مرا دریاب تویی در من
هیوا سروش

وطن


ز تو میسرایم وطن
ای تو آغاز هر سرود
ترانه ای برای تو
که از تمامی وجود
به خاک تو رسانده ام
به نام تو سرای من
به تو که سرزمینمی
که ذره ذره تنم
همه نفیر خاک توست
بدان که نام تو وطن
اذان هر نمازم است
بدان طلوع مهر تو
نوید هر شکفتن است
ز قله های سر بلند
ز دشتهای رستنی
ترانه ای به نام تو
که از تمامی وجود
به آسمان رسانده ام
ز آسمان آبی ات
پرنده ای فسانه ای
به پر گشودن از قفس
نوید هر ترانه ای
که از تمامی جهان
به خاک تو رسانده ام 
که بشنوی سرود جان
که بشنوی نوای من
بگو که با منی کنون
بگو وطن که خاکمی
بگو که خاک تو فقط
سرای جاودانم است
که خاک تن ز خاک توست
چه روی تو چه زیر تو
هیوا سروش 

تاریخ


درین جولانگه تاریخ
درین وسعت پر تکرار
میان مرگ هر روزم
ز خود گم گشته ها دیدم
به روی زخم بی مرهم
چه خنجرهای زهرآگین
میان سینه هر کس
غمی پیدا و پنهان است
درون شرم هر خواهش
 نگاهی بین چه گریان است
منم دردی دو چندانم 
که مردن را خبر دارم
ز مرگ آرزو هردم
ز مرداب حقایق ها
و زان دشت پر از آتش
که بود بستر اندیشه
بگو حالا چه می بینی ؟
چه بود ؟ آزادی مطلق
میان مردن و مرداب
میان درد نا هنجار
منم شاکی ترین مجرم
به جرم درک اندیشه
شکایتهای بی پاسخ
درین زندان پر زنجیر
بگو از که ؟ بگو از چه ؟
اسارت را تو معنا کن
هیوا سروش 

رهایی


خنده تلخ من از اجبارست
من در این وسعت پر اندوهم
که قرینم همه لبریز غم است
و نگاهم به چراغی دور است
که شاید این همان امید است
که مرا از پس اندوه به خود میخواند
به تو ای یار کهن چنین میگویم :
که برم باش و نرو از پیشم
تا که در بند تو آواز رهایی خوانم 
هیوا سروش

آزادی


کاش واژه ها معنا شوند روزی
وان معنی ها پیدا شوند روزی
کاش میشد روزی سر دهم آوازی
برای تویی که در بندی و آزادی
تویی که سر باز زدی از هرچه در دنیاست
تویی که با هر واژه دهی به من جانی
تویی که فدایی , تویی که در بند ولی رهایی 
هیوا سروش

من و دین


منم بی دین ترین دیندار عالم
ببین در هر نفس با دین ستیزم
که در دینم همه دینها فنایند
ببین در هر قدم از دین گریزم
که در دینم همه مردم عالم
به زندیقی مرا از خود برانند
من و دینم به هم محکوم گشتیم
نه او بی من نه من بی او نمانم
جهان از ما گریزد ما ز هم نیز
چه خونی مانده تا در ره بریزد
نه جانی مانده تا بر دار باشد
نه دودی تا که او حق نام باشد
تن و جانم به یک مویی نیرزد
ولی گویی جهان بی من نیرزد
منم آن شاهد خواب زمانه
زهی روزی که از بستر بخیزم
خدایا نام من را تو صدا کن
که جمله این جماعت را ببینی
که آهنگ صدایت را غریبند
که دین دارند و دنیایی سترون
که از انسان به جز کاهی نبینند
چه جای دین و ایمان ، وای بر ما
ز مردانش چه گویم ، وای بر ما
همه بت گشته اند از روی خاری
چه فریادی زنند از این تباهی
ببین ای دین چه ها بر ما رساندی
که ما را زین سبب بر دار کردی
چرا از من گریزی دم به دم تو
چه کردی با من و مانند من تو
چرا خود را چو شمشیر ساز کردی
زدی گردن همه یاران من تو
چه گریان و گریزانم ز هر کیش
که در دنیا چنین گشتند کم و بیش 
هیوا سروش 

اندیشه های سنگی



اندیشه های سنگی در های سرد و بسته
اذهان خالی از درک بسی پوچ و شکسته
به خرده های قلبم بنگر که تا ببینی
شکوفه های درد و صورتک های خسته
چه دنیای غریبی چه لحظه های خالی
چه  روز شمار تلخی درین فصل تباهی
در کودتای مغزی منسجم و غیورند
این قوم خالی از عشق حالا چه می فروشند
در سوگ هم قطاران در قتل عام یاران
این جامه های خونین بر تن ابر و باران
بنگر به ما سیاهی به واپسین سپاهی
کز سوز جان بگوید از درد ناسپاسی
در این زمانه دیگر ز تو ندارد باکی
که خون کفن بماند تا لحظه رهایی
 هیوا سروش 

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

سکوتی سرد


سکوتی سرد و پرمعنا
میان میله های غم
دَوَد اکنون دلم آنسو
به دور از هر چه سلول است
منم زندانی دانش
منم محکوم یک فریاد
که جرمم پر گشودن شد
بدون بال  و سر بر دار
مرا یادی است بس شیرین
مرا قلبی چونان دریا
مرا روحی اهورایی
میان حکم زندانبان
سرم بر دار و دل با یار
تنم تب دار و سر بر دار
کنون این است هوای من
تنی در میله ها بیزار
نه حسرت بر زبان دارم
نه آهی از فغان دارم
منم آن بنده ای آزاد
اسارت را رها کردم
میان یار و دشمن نیز
همیشه زنده خواهم ماند
من آن زنده جاوید
به نام جاودان ایران 
هیوا سروش

سرای من

ای ایران ای مرز پر گهر