۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

شاهین نجفی


مادر شاهین نجفی عزیز چشم از جهان فرو بست .
همدردی ما را بپذیر
غم از تو دور باد 
...................................
زنگ زدم …گوش هایت انگار خوب نمی شنود.صدایت می کردم.به شوخی ..ملیح…ملیح من …مریم من…پرت می شوم در آغوشت و چهارده سالگی های تنهایم با تو.دیگر کسی نمانده بود.دست هایم می لرزد. باورم نمی شود. مرگ یعنی چه مامان؟یعنی تو نیستی؟یعنی دیگر برایم نگران نیستی.یعنی دیگر گریه نمی کنی برایم.یعنی بی بهانه دوست داشتن های بغض گرفته ات تمام شده است. من به اندازه ی گریه های تو تنهایم مریم من. به اندازه چروک های صورتت میگریم مامان. شنیدی که برای تولدت شعر گفتم؟ بی معرفتی کردی که مامان.من شبیه تو نبودم. شبیه تو که همیشه سکوت کردی.همیشه همه چیز را در خودت ریختی و پیر شدی. آنقدر پیر شدی که دیگر نیستی.گفتم مامان جان نگاه کن مادر فرزاد و سهراب و نداوامیر و... چه حالی دارند.گفتم مامان شبیه تو هزاران مادر پشت درهای اوین برای فرزندانشان زار می زنند.دارم بالا می آورم مامان. سنگ شده ام مریم من. دیگر هیچ چیز مهم نیست.گفتم بیایم ترکیه ببینمت.سرزمینم را که از من دریغ کردند.بقیه که آمدند سوختی و وقتی من آمدم بیرون خیالت انگار راحت شد. می ترسیدی از دیوانگی هایم. آخ مامان دارم می سوزم. هیچ غلطی برایت نکردم. جز اشک و ترس و بحران هیچ ازمن نصیب مادرانگی ات نشد.حلالم کن.حالا واقعا یتیم شدم.دیگر هیچ چیز مهم نیست…
شاهین نجفی

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

تراژدی اعدام (هیوا سروش)

تراژدی اعدام 
قسمت اول :
میان هم بندیان نشسته ام . گویی منتظر خبری هستم . دهانم با دیگران همراه است اما ذهن و قلبم درگیر یک اتفاق .
ناگهان صدای درها می آید و دمی بعد یک سرباز با دو همراه دیگر با کاغذی در دست به سلول ما می رسند .
همه متحیر مانده ایم ، اینان چه میخواهند ؟؟
باری 
سرباز بالاخره دهان میگشاید و نامه را میخواند :
طبق ماده .... متهم .... محکوم به اعدام است ! 
حکم شما دو روز دیگر در سپیده دم اجرا میگردد . و اشاره به سربازان دیگر که ببریدش به انفرادی .
همه حیران بودیم ، اما من گویی در بم بودم ، تمام تنم لرزید . پاهایم سست شد و در جای نشستم .
هم بندیانم هر کدام به کنارم آمدند و دلداریم دادند اما گوش من هیچ نمی شنید و تنها به واژه هایی که از دهان آن سرباز بیرون آمده بود ، فکر میکردم .
درست شنیده بودم ؟
با من بود ؟
شاید خواب باشم !
نه این یک شوخی است !
نمیدانستم به چه فکر کنم .من مسخ شده بودم . گویی وسایم از قبل آماده بودند . کیفم را برداشتم و با تک تک هم بندیانم خداحافظی کردم .
فضایی مغموم ، اشکهایی با خنده که این نیز سهم من است ...
مرا به انفرادی بردند .
باید یک روز و دو شب در آنجا میماندم تا لحظه موعود .
پایان قسمت اول 
تاریخ نگارش 
1391/10/15
نگارنده : هیوا سروش

جنایات کهریزک



اعلام آمادگی محمد داوری برای شهادت در دادگاه جنایت کهریزک

محمد داوری، روزنامه نگار محبوس در بند ۳۵۰ زندان اوین در نامه ای از درون زندان اعلام آمادگی کرده است که بعنوان یکی از افراد مطلع در دادگاه متهمان جنایت کهریزک به عنوان شاهد حاضر شود.

رامین پرچمی


رامین پرچمی پس مرخصی ، به زندان باز میگردد .
در تاریخ 17 دیماه 

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

هرگز نخواب کوروش


هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد،
سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در
!هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید،
البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،
آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند،
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو،
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا،
نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها،
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،
میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری،
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی،
فریادمان بلند است
اما چه سود،
اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است
این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس،
شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی،
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش،
ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشان ندارد
سیمین بهبهانی

آریا آرام نژاد


آریا آرام نژاد برای تحمل 91 روز حبس به زندان رفت
باشد که روزی دیوارهای زندانها فرو ریزند تا شاهد این تصاویر نباشیم
به امید آزادی تمام زندانیان در بند 

من مسلمان نیستم


" من مسلمان نیستم، ایرانیم "

من مسلمان نیستم، آزاده ام
پیرو خیام، اهل باده‌ام

عاشق آزادی‌ام، اهل خِرد،
درگریز ازسجده و سجاده‌ام.

اهل ایمان نیستم، اهل دلم
اهل شعرم، اهل شور و شادی‌ام

مرتدم من، کافرم، گبرم ولی
کوروش و زرتشت را من زاده‌ام.

من خطا هم داشتم، هرگاه که
گوهر سیمرغی‌‌ام را باخته

پیشکارِ دشمنان خود شده؛
سر به مُهر اهرمن بنهاده‌ام!

من مسلمان نیستم، ایرانی‌ام
خاکی‌ام، افتاده‌ام، اینجائی‌ام،

پا بپای مردمان این جهان
بذر آیین بشر افشانده‌ام.

گرچه درمتن بیابان زیستم
سرو آزادم، مسلمان نیستم

سایه‌ام را برمسلمان و یهود
برسر ترسائیان گسترده‌ام.

من مسلمان نیستم چون هیچگاه
پایه‌ی «کافرکُشی» ننهاده‌ام

سفره‌ام را گرچه درویشانه است
پیشِ همنوعان خود بگشوده‌ام.

گرچه در پیکار با اهریمنان
بارها افتاده یا اِستاده‌ام

لیک چون بابک، نیای پُردلم
عاشقانه جان شیرین داده‌ام.

من مسلمان نیستم، دانشورم
زاده‌ی گردآفریدِ دلبرم

گرچه افتادم من از اسب جهان
از شعور و اصل خود نفتاده‌ام

گوهر ایرانی و اسلام؟ نه!
من به اهریمن مگر تن داده‌ام؟!

گرچه نامم را «مسلمان» هِشته‌اند
نه مسلمان، نه مسلمان‌زاده‌ام!

میرزاآقا عسگری(مانی)