نیمه دوم از قسمت سوم (اعدام)
از دنیای زیبای خود که گذشتم به چوبه ای رسیدم
که پیامبر مرگ بود !
چوبه داری که آخرین جوشش زندگی را در من شاهد
خواهد بود و آخرین تلاشم را .
آه ای چوبه دار بگو اعتراف کن تا به حال چند
زندگی را دزدیده ای؟
تا به حال چند چشم با دیدنت گریسته اند ؟
تا به حال چند پا با رسیدن به تو لرزیده اند و
نتوانستند قدمی از پیش بردارند؟
بگو ای چوبه دار که چه میان تو حلاج گذشت بگو ؟
بگو که سربداران را چگونه در خود فرو بردی در
سیاه چال مرگ؟
و اینک قرار من است با تو و اینک تو با همان
دستهای بی رحمت جان مرا خواهی ربود....
ترسی آغشته با درد تمام تنم را فرا گرفت .
دیگر یارای قدم برداشتن را نداشتم ، تا به کنار
آخرین پله های عمرم رسیدم .
گویی پاهایم فلج شدند .توان آخرین قدمها را
نداشتم که سرباز مرا خیلی آرام با دست به جلو هل داد که گویی این تنها گامی است که
میتوانم بردارم و چاره ای نیست !
پایم را بلند کردم تا روی پله ی اول بگذارم یک
آن تمام دنیا را تاریک دیدم ودیدم که تنهایم و اینکه عده ای بدون قلب مرگ مرا
نظاره خواهند کرد ،
آخر جرم من قلم بود
جرم من فهمیدن درد بود !
خواستم به آنها بفهمانم که من نترسیدم ،
کمرم را صاف کردم و شانه هایم را بالا دادم ،
سینه ام را چون همیشه که میخواستم با غرور روی
زمین قدم بردارم ، فراخ کردم تا به دنیا بگویم که من هنوز فرو نریختم ،
که من بهای اندیشه خویش را حتی با جانم خواهم
پرداخت .
اما دریغ از آخرین پله که پایان تمام لحظه هایم
بود !
زیر طناب رسیدم ریسمانی که آنقدر محکم بافته شده
بود که گویی بافنده میدانست که این ریسمان قرار است چه کارهایی انجام دهد !
سربازی آمد ریسمان را به دور گردن من انداخت .
حال من بس عجیب بود ،
از چشمانم آتش بر میخواست !
به جلو خیره بودم که یکی از آن سربازها شروع به
خواندن حکم مرگم کرد و صدایش مثل وز وز پشه های شبانه تابستان مزاحم اندیشیدنم بود!
به خود می اندیشیدم به رویاهای زیبای زندگی ام .
به همسرم که عشق را از او هدیه گرفته بودم .
به فرزندم که کودک زیبای بهاری بود که همیشه
نوید زندگی را به ارمغان می آورد.
به مادرم با آن دلواپسی های همیشگی اش که نگران
من بود ، همیشه میگفت این کارها را نکن ....
و به خدای زیبای ذهنم و قلبم می اندیشیدم !
که تو کجایی آیا این نیز چون ودیعه ای دیگر است
؟
که شاید این سهم من از داشتن تو در این دنیاست ؟!!
ولی من شکایتی ندارم تو همیشه در کنارم بودی.
لمس
بودن تو مرا تا اوج رویای آزادی میبرد !
لمس بودن تو مرا به خود مغرور میکرد که چیزهایی
را که من میدانم عده ای حتی درکش نخواهند کرد !
بودن با تو
زندگی با نام تو
شروع عشق با یاد تو
و داشتن تو زندگی را با تمام درد ها ، شیرین
میکرد .
در دنیای خیال غوطه ور بودم که وزوز های او به
پایان رسید و با اشاره او بود که زندگی به آخر میرسید نمیدانستم که زندگی بدون من
چه خواهد کرد !!؟
اما میدانستم که این پایان این سفر پر نشیب و
فراز من است .
از
دنیای آینده بیخبر میماندم و از جهان دیگر نیز خبری نداشتم !
من در بی خبری خویش ، تنها خبر مرگم را از بر
بودم .
و آن سرباز
را فرا خواندند تا حکم مرا با کشیدن یک اهرم به انجام برساند .
اهرمی که همیشه یاری رسان بود .
اینک اما نشانی از آخرین تلاشها برای از میان برداشتن یک مزاحم دیگر بود !
مزاحمی که میخواست چشمها باز شوند !
مزاحمی که میخواست زبانها به حرکت در آیند !
و اینک تمام بودن او به دست یک دژخیم بود و با
آخرین حرکت زندگی به پایان میرسید .
زمان چه کند و گاهی تند میگذشت
خسته بودم میخواستم هر چه زود تر تمام شود زیرا
که امیدی به بودنی دوباره نداشتم .
تردید این لحظه که آیا باید لبخند بزنم یا که نه
برای خود و تمام آرزوهایم بگریم ، مرا در یک دو راهی گنگ قرار میداد .
کاش آنقدر مغرور نبودم که میتوانستم گریه کنم .
اما من هیچ گاه نمایشی از احساسم را میان غریبه
ها نگذاشته بودم !
نمیدانم چرا امروز به گونه ای دیگر بود .
هوا طعم گسی داشت !
خورشید مردد بود !
نسیم گاهی خنک و گاهی گرم و سوزان بود !
نمیدانم شاید من حال خوشایندی نداشتم ،
شاید این آخرین لحظه ها مرا به ویرانی کشانده بود !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر