پایان قسمت سوم (اعدام)
میان این همه درگیری بودم که نگاهم به سربازهای
بی اختیار افتاد که گویی مسخ چهره من شده بودند .
نمیدانم صورتم چه شکلی شده بود که آنها با این
همه کنجکاوی چیزی را در من جستجو میکردند .
شاید به این می اندیشیدند که باید همیشه ساکت
بود .
باید دم نزد و گرنه این سزای گفتن حقیقت است !
سربازان بی اختیار و معذور به من می نگریستند !
به کسی که آزادی را برای تک تکشان آرزو میکرد !
همیشه میخواستم به این واژه دست یابم اما گویی
سهم من تنها خواندن بود .
نمیدانم شاید این راه آزادی من بود اما چه بی
معنا و پر درد !
تمام این افکار را نمیدانم در چند دقیقه سیر
کردم اما گویی زمان رفتن فرا رسیده بود !
میخواستم فریاد بزنم :
و حالا روحم را به تو می سپارم !
اما رمقی برای این واژه ها نبود .
سرد و گرم بودم !
و حالا پس از پایان تمام آن مدارک و اسناد که
مهر پایان زندگی من بودند تنها به اشاره ای بند بودم !
دژخیم بخوان
دژخیم بگو
که من در انتظار آن واژه آخرم !
اشاره ای کرد !
همان اشاره ای که در تمام زندگی ام جویایش بودم
.
که اشاره ای شود و این دردها پایان یابد .
اما این اشاره ای دیگر بود .
نوار مغزم به سوی عطار رفت !
به سوی حلاج !
و در این پرواز بودم که ناگهان هبوطی کردم به
جسمی که دردی را مهمان شد !
آری اشاره کرد ،
و این آخرین اشاره ای بود که چشمان من لمسش کرد
!
تمام عشقها و نفرتها به آنی از دیدگانم گذشت
تمام خواستنهایم
آغوشها
نگاه ها
دستانی گرم
و این پایان یک قلم به دست بود .
دست و پای آخرم گویی کمی درد ناک بود .
من در این روز روشن میان این سپیده دم گویی خلاف
جریان هستی بودم !
من خاموشی مطلق را دیدم .
من به پایان سفری درد ناک و اما پر از نشیب
رسیدم .
و این آخرین واژه ها...........
تراژدی اعدام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر