۱۳۹۷ شهریور ۱۶, جمعه


در ميان تمام زواياى زيستن, تو نقطه اتصال من به 
نفسى 
به دنبال تو کجاى اين جهان را بگردم 
باز آ 
اى سروده نيک عاشق شدن

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

نه به خشونت علیه زنان



مرد : اه این چه کوفتیه که باز درست کردی ؟
زن : سکوت میکند
مرد : عرضه هیچ کاری نداری همه چیو به گند و گوه میکشی
زن : سکوت میکند و او را نگاه میکند
مرد : خجالت هم نمیکشی فکر کردی کی هستی این طوری منو نگاه میکنی
زن : سکوت میکند سرش را به زیر می اندازد و لبش را میگزد
مرد : گوساله ای دیگه هیچی نمیفهمی آدمت میکنم
زن بغض میکند و سکوتش خدشه دار میشود
مرد : ببین واسه من ازین فیلما در نیار من اعصابتو ندارم میزنم همه چیزو داغون میکنما
زن : با چشمانی سرخ شده و خیس با بغضی نیمه باز به او مینگرد با اخم
مرد : پاشو برو گمشو زندگیتو سیاه میکنم کثافت آشغال هیچ غلطی نمیتونی بکنی عرضه هیچی رو نداری
زن : سکوت را میشکند ؛ مرتیکه بی شعور همون کوفتی و که میاری من برات درست میکنم برو یه سر به یخچال بزن ببین چی داریم که من برات درست نکردم هر چی هم گفتی خودتی بی لیاقتی ارزش محبت کردن نداری
مرد : خفه شو عوضی و به سوی زن حمله میکند و با مشت به بازوی زن میزند به سینه زن میزند گلوی زن را میگیرد و فحش میدهد و میفشارد
اما در این میان
کودک : بابایی ترو خدا نکن بابایی هیچی نگو مامانی مامانی چی شد مامانی وای بابایی مامانی از حال رفت
مرد : به درک بذار بمیره راحت شم از دستش
کودک اما : با یک لیوان آب آواره به سمت مادر مامانی مامانی ترو خدا پاشو ترو خدا پاشو بیا آب بخور
زن : به زور تمام نفسهایش را جمع میکند مامانی خوبم تو برو اتاق من خوبم
کودک : آخه من چه گناهی کردم که یه همچین خانواده ای دارم همش با هم دعوا میکنید
زن اما کم هوش است نفسهایش شماره ای شده اند به هن هن می افتد
کودک : بابایی بابایی بیا مامانی حالش بده
مرد اما : به درک و به سمت آشپز خانه میرود یک ظرف آب میاورد از همان بالا گویی روی قبری را خیس میکند به روی صورت زن میپاشد

زن با اشک و درد از جا میپرد


مرد : برو گمشو آشغال از این فیلما واسه من بازی نکن
زن : خون گریه میکند دیگر از او دوری میکند ساعتی که میگذرد زمان خواب مرد که کمرش درد میگیرد !! میرود سمت زن و او را به آغوش میکشد من دوستت دارم بیا بغلم و با زن ور میرود
زن از تمام زن بودنش بیزار میشود بغض میکند میگوید برو میخوام تنها بخوابم
مرد : گوه نشو دیگه خودتو چس نکن بیا بغلم
زن : صدایش را کلفت میکند و میگوید گفتم برو گمشو نمیخوام بهم دست بزنی
اما جامعه چه میگوید
میگوید طلاق بد است میگوید زنی که جدا میشود مشکل دارد حتما کثافت کاری کرده که شوهرش ولش کرده
اما چه کس میداند که زن چه ها میکشد چه کس میداند که تمام بودنش خار و بی ارزش شده
میخواهد بمیرد
یا که نه مرد را از تمام روزهایش خط بزند !!
هیوا
با پوزش از واژه های نا متناسب به دلیل طبیعی جلوه دادن بود !
تقدیم به تمام بانوانی که در خانه ها اسیرند و برده و جز به پلشتی با آنان برخورد نمیشود زنانی که حریم اعتمادشان شکسته بی هیچ امیدی بی هیچ اعتباری و هیچ جایی برای آسودگی !

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بد مستی شبانه

مست میشوم شبانه
بی حرف و بی بهانه
بی تکیه ای به بالا
بی گوشه ای ز پایین
در این حوالی غم
در این حریم نا امن
در پرسه های گنگ
بد مستی شبانه
گه میروم به این سو
گه میروم به آن سو
گیجم و خالی از عقل
مدهوش این گناهم !
پیچیده بر تن خود
درد و ملامت آن
رنجش ز حال فردا
تندی بوی الکل
راهی واپسین شد
در تلخی همین جام
در تندی تلنگر
در مشت سردی از دور
میسوزم از این نفس
میسازم در خود قفس
این درد بی نهایت
تنهای بی شهامت
گنگی درد و خواهش
بودن ولی با سازش
میسوزاند زبانم
می پروراند اشکی
بر گونه ای دگرگون
این مستی شبانه
کاری به دست من داد
عقل و سرم بر ربود
دردم دو چندان نمود
کاش که رود به ناگاه
از کام و از تن من
این تلخ بی مروت
این درد بی نهایت.....
هیوا سروش

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

تراژدی اعدام

پایان قسمت سوم (اعدام)
میان این همه درگیری بودم که نگاهم به سربازهای بی اختیار افتاد که گویی مسخ چهره من شده بودند .
نمیدانم صورتم چه شکلی شده بود که آنها با این همه کنجکاوی چیزی را در من جستجو میکردند .
شاید به این می اندیشیدند که باید همیشه ساکت بود .
باید دم نزد و گرنه این سزای گفتن حقیقت است !
سربازان بی اختیار و معذور به من می نگریستند !
به کسی که آزادی را برای تک تکشان آرزو میکرد !
همیشه میخواستم به این واژه دست یابم اما گویی سهم من تنها خواندن بود .
نمیدانم شاید این راه آزادی من بود اما چه بی معنا و پر درد !
تمام این افکار را نمیدانم در چند دقیقه سیر کردم اما گویی زمان رفتن فرا رسیده بود !
میخواستم فریاد بزنم :
و حالا روحم را به تو می سپارم !
اما رمقی برای این واژه ها نبود .
سرد و گرم بودم !
و حالا پس از پایان تمام آن مدارک و اسناد که مهر پایان زندگی من بودند تنها به اشاره ای بند بودم !
دژخیم بخوان
دژخیم بگو
که من در انتظار آن واژه آخرم !
اشاره ای کرد !
همان اشاره ای که در تمام زندگی ام جویایش بودم .
که اشاره ای شود و این دردها پایان یابد .
اما این اشاره ای دیگر بود .
نوار مغزم به سوی عطار رفت !
به سوی حلاج !
و در این پرواز بودم که ناگهان هبوطی کردم به جسمی که دردی را مهمان شد !
آری اشاره کرد ،
و این آخرین اشاره ای بود که چشمان من لمسش کرد !
تمام عشقها و نفرتها به آنی از دیدگانم گذشت
تمام خواستنهایم
آغوشها
نگاه ها
دستانی گرم
و این پایان یک قلم به دست بود .
دست و پای آخرم گویی کمی درد ناک بود .
من در این روز روشن میان این سپیده دم گویی خلاف جریان هستی بودم !
من خاموشی مطلق را دیدم .
من به پایان سفری درد ناک و اما پر از نشیب رسیدم .
و این آخرین واژه ها...........
تراژدی اعدام

 از هیوا سروش 

وبلاگ

تراژدی اعدام

 تراژدی اعدام 
نیمه دوم از قسمت سوم (اعدام)
از دنیای زیبای خود که گذشتم به چوبه ای رسیدم که پیامبر مرگ بود !
چوبه داری که آخرین جوشش زندگی را در من شاهد خواهد بود و آخرین تلاشم را .
آه ای چوبه دار بگو اعتراف کن تا به حال چند زندگی را دزدیده ای؟
تا به حال چند چشم با دیدنت گریسته اند ؟
تا به حال چند پا با رسیدن به تو لرزیده اند و نتوانستند قدمی از پیش بردارند؟
بگو ای چوبه دار که چه میان تو حلاج گذشت بگو ؟
بگو که سربداران را چگونه در خود فرو بردی در سیاه چال مرگ؟
و اینک قرار من است با تو و اینک تو با همان دستهای بی رحمت جان مرا خواهی ربود....
ترسی آغشته با درد تمام تنم را فرا گرفت .
دیگر یارای قدم برداشتن را نداشتم ، تا به کنار آخرین پله های عمرم رسیدم .
گویی پاهایم فلج شدند .توان آخرین قدمها را نداشتم که سرباز مرا خیلی آرام با دست به جلو هل داد که گویی این تنها گامی است که میتوانم بردارم و چاره ای نیست !
پایم را بلند کردم تا روی پله ی اول بگذارم یک آن تمام دنیا را تاریک دیدم ودیدم که تنهایم و اینکه عده ای بدون قلب مرگ مرا نظاره خواهند کرد ،
آخر جرم من قلم بود
جرم من فهمیدن درد بود !
خواستم به آنها بفهمانم که من نترسیدم ،
کمرم را صاف کردم و شانه هایم را بالا دادم ،
سینه ام را چون همیشه که میخواستم با غرور روی زمین قدم بردارم ، فراخ کردم تا به دنیا بگویم که من هنوز فرو نریختم ،
که من بهای اندیشه خویش را حتی با جانم خواهم پرداخت .
اما دریغ از آخرین پله که پایان تمام لحظه هایم بود !
زیر طناب رسیدم ریسمانی که آنقدر محکم بافته شده بود که گویی بافنده میدانست که این ریسمان قرار است چه کارهایی انجام دهد !
سربازی آمد ریسمان را به دور گردن من انداخت .
حال من بس عجیب بود ،
از چشمانم آتش بر میخواست !
به جلو خیره بودم که یکی از آن سربازها شروع به خواندن حکم مرگم کرد و صدایش مثل وز وز پشه های شبانه تابستان مزاحم اندیشیدنم بود! 
به خود می اندیشیدم به رویاهای زیبای زندگی ام .
به همسرم که عشق را از او هدیه گرفته بودم .
به فرزندم که کودک زیبای بهاری بود که همیشه نوید زندگی را به ارمغان می آورد.
به مادرم با آن دلواپسی های همیشگی اش که نگران من بود ، همیشه میگفت این کارها را نکن ....
و به خدای زیبای ذهنم و قلبم می اندیشیدم !
که تو کجایی آیا این نیز چون ودیعه ای دیگر است ؟
که شاید این سهم من از داشتن تو در این دنیاست ؟!!
ولی من شکایتی ندارم تو همیشه در کنارم بودی.
 لمس بودن تو مرا تا اوج رویای آزادی میبرد  !
لمس بودن تو مرا به خود مغرور میکرد که چیزهایی را که من میدانم عده ای حتی درکش نخواهند کرد !
بودن با تو
زندگی با نام تو
شروع عشق با یاد تو
و داشتن تو زندگی را با تمام درد ها ، شیرین میکرد .
در دنیای خیال غوطه ور بودم که وزوز های او به پایان رسید و با اشاره او بود که زندگی به آخر میرسید نمیدانستم که زندگی بدون من چه خواهد کرد !!؟
اما میدانستم که این پایان این سفر پر نشیب و فراز من است .
 از دنیای آینده بیخبر میماندم و از جهان دیگر نیز خبری نداشتم !
من در بی خبری خویش ، تنها خبر مرگم را از بر بودم .
و آن سرباز  را فرا خواندند تا حکم مرا با کشیدن یک اهرم به انجام برساند .
اهرمی که همیشه یاری رسان بود .
اینک اما نشانی از آخرین تلاشها  برای از میان برداشتن یک مزاحم دیگر بود !
مزاحمی که میخواست چشمها باز شوند !
مزاحمی که میخواست زبانها به حرکت در آیند !
و اینک تمام بودن او به دست یک دژخیم بود و با آخرین حرکت زندگی به پایان میرسید .
زمان چه کند و گاهی تند میگذشت
خسته بودم میخواستم هر چه زود تر تمام شود زیرا که امیدی به بودنی دوباره نداشتم .
تردید این لحظه که آیا باید لبخند بزنم یا که نه برای خود و تمام آرزوهایم بگریم ، مرا در یک دو راهی گنگ قرار میداد .
کاش آنقدر مغرور نبودم که میتوانستم گریه کنم .
اما من هیچ گاه نمایشی از احساسم را میان غریبه ها نگذاشته بودم !
نمیدانم چرا امروز به گونه ای دیگر بود .
هوا طعم گسی داشت !
خورشید مردد بود !
نسیم گاهی خنک و گاهی گرم و سوزان بود !
نمیدانم شاید من حال خوشایندی نداشتم ،
شاید این آخرین لحظه ها مرا به ویرانی کشانده بود !