اندیشه های سنگی در های سرد و بسته
اذهان خالی از درک بسی پوچ و شکسته
به خرده های قلبم بنگر که تا ببینی
شکوفه های درد و صورتک های خسته
چه دنیای غریبی چه لحظه های خالی
چه روز
شمار تلخی درین فصل تباهی
در کودتای مغزی منسجم و غیورند
این قوم خالی از عشق حالا چه می فروشند
در سوگ هم قطاران در قتل عام یاران
این جامه های خونین بر تن ابر و باران
بنگر به ما سیاهی به واپسین سپاهی
کز سوز جان بگوید از درد ناسپاسی
در این زمانه دیگر ز تو ندارد باکی
که خون کفن بماند تا لحظه رهایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر