درین جولانگه تاریخ
درین وسعت پر تکرار
میان مرگ هر روزم
ز خود گم گشته ها دیدم
به روی زخم بی مرهم
چه خنجرهای زهرآگین
میان سینه هر کس
غمی پیدا و پنهان است
درون شرم هر خواهش
نگاهی
بین چه گریان است
منم دردی دو چندانم
که مردن را خبر دارم
ز مرگ آرزو هردم
ز مرداب حقایق ها
و زان دشت پر از آتش
که بود بستر اندیشه
بگو حالا چه می بینی ؟
چه بود ؟ آزادی مطلق
میان مردن و مرداب
میان درد نا هنجار
منم شاکی ترین مجرم
به جرم درک اندیشه
شکایتهای بی پاسخ
درین زندان پر زنجیر
بگو از که ؟ بگو از چه ؟
اسارت را تو معنا کن
هیوا سروش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر